loading...
***تفریح کده ی آبشار***
آخرین ارسال های انجمن
Amir1x بازدید : 5573 1392/05/01 نظرات (0)


یه کم که گذشت انگار آروم تر شد چون از من جدا شد و بلند شد رفت سمت دستشویی ... یه کم دیگه از شربتمو خوردم و خودمو آماده برخورد بعدیم کرد ... همین که آرشاویر برگشت گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن ... نیازی نبود گوشیمو بذارم توی دیدش چون خودش خم شد و گوشیو برداشت ... نگاهی به صفحه اش انداخت و با پوزخند گفت: - بیا باباته ... الان وقت اجرای نقشه بود ... گوشیو از دستش گرفتم ... صداشو قطع کردم انداختمش توی کیفم و گفتم: - مهم نیست عزیزم ... با چشمای از حدقه در اومده گفت: - باباته ها! نمی خوای جواب بدی؟ - نه ... بعدا که از پیش تو رفتم خودم بهش زنگ می زنم ... آب دهنشو قورت داد و نشست کنارم ... چند ثانیه ای توی سکوت گذشت تا اینکه گفت: - توسکا بیا یه زنگ بزن به بابات ... یه موقع نگرانت می شن ... داشت خنده ام می گرفت ... من اگه همون موقع جواب داده بودم آرشاویر خلم می کرد ولی الان ... واقعا که راهکار های آرتان حرف نداشت ... با لبخند گفتم: - اونو ول کن .... آرشاویر حالت خوبه که من یه سوال بپرسم؟ آهی کشید و گفت: - بهترم ... باید ببخشی عزیزم ... ولی باور کن ... پریدم وسط حرفش و با حساسیت آشکاری گفتم: - خیلی دوسش داشتی؟ با اخم نگام کرد ... خیره شده بود توی چشمام ... منم چشم دوخته بودم بهش و پلک هم نمی زدم ... بعضی وقتا دوست داشتم تو سیاهی چشماش غرق بشم ... بعد از چند لحظه بالاخره گفت: - دوسش داشتم ... ولی خیلی!!!! دوستت دارم ... اونو خیلی!!!! دوست نداشتم ... - آخه ...تو به خاطرش گریه ... منو کشید توی بغلش و با لحن سر خوشی گفت: - عزیززززز دلمممممم ... چه لذتی داره برام که داری حسادت می کنی ... من برای بدبختی گراتزیا و اینکه نتونستم کاری براش بکنم گریه کردم ... وگرنه تو ... به خدا اگه تو یه تار از موهای خوشگل سرت کم بشه من دنیا رو ویرون می کنم ... گریه که سهله ... - دوست ندارم جلوی من از بوسیدنش ... هنوز حرفم تموم نشده بود که لباش چسبید روی لبام ... نفسم بند اومد و حرف توی دهنم ماسید ... اصلا یادم رفت چی می خواستم بگم ... بی اراده بلند شدم نشستم روی پاش ... دستش رفت سمت دکمه های مانتوم ... رادارام به کار افتاد نباید می ذاشتم کار بیخ پیدا کنه ... دستمو گذاشتم روی دستش ... خودشو کشید کنار و با چشمایی پر التماس گفت: - هانی ... سرمو به چپ و راست تکون دادم ... گفت: - من شوهرتم ... - می دونم ... ولی ... - باشه باشه ... هر چی تو بگی ... نفس عمیقی کشیدم و دوباره راحت نشستم سر جام .... دوست نداشتم همه چیز خراب بشه ... باید اول آرشاویر درمان می شد بعد من خودمو کامل در اختیارش می ذاشتم ... الان استرس نمی ذاشت راحت باشم ... اونم انگار درک کرد حالت منو که بیشتر از این اصرار نکرد ... تا عصر پیشش موندم ... ناهارو هم با هم خوردیم ... وقتی حس کردم حالش رو به راهه خداحافظی کردم و برگشتم خونه ... آرشاویر اونقدر ها هم بیماری حادی نداشت ... با کمی توجه حالش رو به راه می شد ... من باید کمکش می کردم ... دوست نداشتم آرشاویر زجر بکشه ... باید تحت هر شرایطی از این وضع خارجش می کردم ... دو روز بعد بود ... توی خونه داشتم با مامان آشپزی می کردم که صدای زنگ خونه بلند شد ... مامان با لبخند گفت: - فکر کنم آرشاویره ... آرشاویر عادت داشت یهو سر زده بیاد ده دقیقه منو ببینه و بره ... مامان عاشق این کاراش بود ... برای همین هم قبل از من پرواز کرد سمت در ... جلوی آینه دستی توی موهام کشیدم و رفتم سمت در که دیدم مامان و طناز توی حیاط هستن و مامان داره طنازو می یاره تو ... توی دلم گفتم: - طناز؟! اینجا؟! به حق چیزای ندیده ... کم پیش می یومد طناز بیاد خونه ما ... با لبخند رفتم پشوازش و گفتم: - به به ... باد آمد و بوی عنبر آورد ... درست گفتم؟ حالا هر چی .... چه عجب خانوم! لبخند مصنوعی زد و گفت: - من که همیشه مزاحم تو هستم ... سریع فهمیدم یه چیزی غیر طبیعیه ... دست گذاشتم پشت کمرشو گفتم: - بیا بریم اتاق من ببینم دوستم در چه حاله ... مامان اعتراض کرد: - مامان! بذار دوستت یه دقیقه بیرون بشینه ازش پذیرایی ... پریدم وسط حرف مامان ... - نه همونجا ازش پذیرایی می کنم ... دیگه فرصت حرف زدن به مامان ندادم و طنازو هل دادم توی اتاقم و درو بستم ... طناز که انگار منتظر همین فرصت بود بغضش ترکید سرشو گذاشت روی شونه من و مشغول گریه کردن شد ... با ترس گفتم: - چی شده طناز؟! جان توسکا حرف بزن ... با هق هق گفت: - تو ... تو ... با حرص گفتم: - ای بابا انگار داره توتو صدا می زنه ... چی می گی؟ - توسکا ... حالم خیلی بده ... نشوندمش لب تختم و گفتم: - بگو گلم ... بگو چی تونسته اشکتو در بیاره ... صورتشو پوشوند بین دستاش و نالید ... - احسان ... ترس وجودمو پر کرد ... فقط نگاش کردم ... جرئت نداشتم چیزی بپرسم ... گذاشتم خوب گریه کنه تا تخلیه بشه و بتونه حرف بزنه ... یه ربع تموم زار زد تا بالاخره آروم شد ... با دستمال اشکاشو پاک کرد و شروع کرد به حرف زدن ....
- یادته اون روز که گم شده بودم؟ سرمو تکون دادم ... ادامه داد: - وقتی احسان رسید به من هوا هنوز تاریک نشده بود با دیدنش حس کردم خدا دنیا رو داده به من ... چون ... چون ... - چون چی؟ - به خدا فکر نمی کردم یه روزی مجبور بشم این حرفا رو واسه کسی بزنم ... حس کردم داره اذیت می شه ... و نمی تونه درست حرف دلشو بزنه ... دستشو گرفتم توی دستم و در حالی که نوازش می کردم گفتم: - طناز جونم ... عزیز من ... من دوست توام ... با من حرف نزنی می خوای با کی حرف بزنی؟ بگو قربونت برم ... بگو خودتو خالی کن ... چونه اش لرزید و گفت: - من احسانو خیلی دوست داشتم ... توی اون مدت که با هم کار کردیم دیوونه منش و وقارش شدم ... ولی به روی خودم نمی آوردم ... هر بار که احسان می یومد جلو که باهام حرف بزنه مثل سگ پاچه شو می گرفتم ... دست خودم نبود هر چی علاقه ام بهش بیشتر می شد اخلاقم نسبت بهش بدتر می شد ... اونم برعکس هر چی من بیشتر باهاش بدرفتاری می کردم بیشتر می یومد سمتم و انگار کنجکاو شده بود دلیلی این همه خصومت منو بدونه ... توسکا خیلی برام سخت بود ... خیلی زیاد ... وقتی با دخترای دیگه گرم می گرفت دوست داشتم بمیرم ... اشکش سرازیر شد و میون گریه گفت: - تا وقتی ترسا و آترین بودن سرمو یه جوری گرم می کردم که حواسم پیش احسان نره ولی وقتی رفتن ... منم از ویلا می زدم بیرون که پیش چشمش نباشم ... محال بود احسان نگام کنه و من بتونم جلوی خودمو بگیرم و نگاش نکنم ... ولی نمی خواستم فکر کنه دارم بهش نخ می دم نمی خواستم فکر کنه دختر بدیم برای همینم می زدم از ویلا بیرون ... اینقدر حالم بد بود که اصلا نفهمیدم کجا دارم می رم فقط یهو به خودم اومدم دیدم وسط جنگلم و اصلا نمی دونم کجا هستم ... داشت گریه ام می گرفت ... راحتت کنم توسکا ... من اشهدمو هم خوندم چون می دونستم محاله ویلا رو پیدا کنم ... داشتم دور خوردم می چرخیدم و گریه می کردم که یهو دیدم احسان جلوی روم ایستاده ... هوا داشت تاریک می شد و احسان اون لحظه یه فرشته بود واسه من ... چقدر خوشحال بودم که ناجی من عشق منه! با دیدن من داد کشید: - تو معلومه کجایی؟ بغضم ترکید و با گریه و هق هق گفتم: - اومدم یه دوری بزنم ولی گم شدم ... با اخم گفت: - خیلی خب ... حالا وقت گریه کردن نیست ... راه بیفت بریم تا هوا تاریک نشده ... هنوز حرفش تموم نشده بود که رعد و برق زد ... با ترس جیغ زدم و نا خودآگاه پریدم بازوشو گرفتم ... اونم دستشو گذاشت روی بازوی من و با لحن ملایمی گفت: - نترس ... من اینجام ... چیزی نبود که رعد و برق بود ... - الان ... الان بارون ... دستمو گرفت توی دستش کشید به یه سمتی و گفت: - آره راه بیفت تا سیل راه نیفتاده ... دو تایی با سرعت راه می رفتیم ... خسته شده بودم ولی الان وقت خستگی در کردن نبود ... باید می رفتم ... بارانم نم نم شروع به باریدن کرده بود و لحظه به لحظه داشت شدید تر می شد هر چی بارون تند تر می شد سرعت قدم های احسان و فشار دستش رو دستای منم بیشتر می شد ... به جایی رسیدیم که دیگه جلوی چشممونو هم نمی دیدیم ... آب از سر و روی هر دوتامون می چکید ... برگشت سمت من و گفت: - دیگه نمی شه بریم ... با ترس گفتم: - پس کجا بریم؟ - بیا دنبال من ... - تو اون حال یه غار کوچیک تو دل یه کوه پیدا کرد و رفت داخلش ... من جلوی در ایستاده بودم و جرئت نداشتم برم تو ... سرشو آورد بیرون و گفت: - چرا وایسادی بیا تو دیگه ... - من ... من می ترسم ... اومد بیرون ... وایساد جلوم و گفت: - از چی می ترسی؟ - اون تو یه موقع ماری ... موشی ... حیوونی ... خندید ... از اینکه تو اون موقعیت می خندید تعجب کردم ... گفت: - آخه دختر خوب حیوون کجا بود؟ اون تو فقط من هستم ... از منم می ترسی؟ با اطمینان گفتم: - نه ... دستمو گرفت تو دستش ... لبخندی به صورتم رنگ پریده ام زد و گفت: - خب پس بریم ... دو تایی با هم رفتیم داخل غار ... تاریک بود و نمناک ... یه کم روی زمینو به سختی وارسی کردم و و وقتی یه جای صاف پیدا کردم چمباتمه زدم روی زمین ... خیلی سردم شده بود ... وقتی هم که نشستیم تحرکمون هم به صفر رسید و کم کم شروع به لرزیدن کردم ... احسان هم بدون حرف نشسته بود کنارم ... وقتی دندونام شروع کردن به بهم خوردن احسان تازه متوجه من شد و گفت: - سردته؟! - آره ... خیلی ... سریع از جا بلند شد و کتشو در آورد ... توی همون حالت گفتم: - خودت سردت ... اومد نشست کنار من ... منو از دیوار جدا کرد ... کتو انداخت روی شونه ام و دستامو هم به زور کرد داخل آستیناش ... بعدم تند تند مشغول بستن دکمه هاش شد ... کت به تنم زار می زد ... _____________. با صدایی که خنده توش موج می زد گفت: - اگه می دونستم یه روز قراره کتمو بدم به یه دختر حتما یه سایز کوچیک تر می خریدم ... منم لبخند زدم ... داشتم گرم می شدم ... بهتر از هیچی بود ... ولی خود احسان یه تی شرت تنها تنش بود ... عذاب وجدان گرفته بودم ... گفتم: - خودت ... سردته ... هیچی نپوشیدی ... مشخص بود سردشه ولی برای اینکه خیال منو راحت کنه گفت: - بابا این عضله ها که الکی نیست ... بالاخره یه ذره گرمای بدن منو تامین می کنه که یخ نزنم بمیرم ... لبخند زدم و چشمم رفت سمت بازوهای کلفتش ... راست می گفت ... عضله های محکمی داشت ... داشتم دیدش می زدم که یهو گفت: - طناز تو چرا از من بدت می یاد؟ صاف نشسته بود روبروی من ولی با فاصله ... از سوالش جا خوردم و گفتم: - چی؟! - می گم چرا از من بدت می یاد؟ چرا دوست نداری ریخت منو ببینی ؟ با تعجب گفتم: - کی این حرفو زده؟ - لازم نیست کسی بگه ... خودم دارم می بینم ... از من دوری می کنی وقتی باهات حرف می زنم سعی داری منو بکوبی ... دلیل این برخوردات چیه؟ - هی .... هیچی ... - هیچی که نمی شه ... خودت هم می دونی یه چیزی هست ... صداش کم کم داشت از زور سرما لرز بر می داشت ... خواستم حرفو عوض کنم ... - سردته احسان ... بیا کتتو بگیر ... آهی کشید و گفت: - سرد هست ... ولی بذار تن تو باشه ... هنوز غیر قابل تحمل نشده ... خواستم درش بیارم که دستشو گذاشت روی دستم و گفت: - بذار باشه طناز ... تو مهم تری ... دلم لرزید ... زل زدم توی چشماش ... هر دو به هم خیره شده بودیم ... بخار از دهنمون خارج می شد و روی صورت دیگری پخش می شد ... دندوناش داشت به هم می خورد ... به زور گفت: - بگو ... بگو چرا از من بدت می یاد ؟ انگار جفتمون دیگه توی این دنیا نبودیم ... منم داشت دوباره سردم می شد ... پاهام کرخت شده بود ... تکون نمی خورد ... چند دقیقه ای که گذشت دیگه اختیار حرفام با خودم نبود ... گفتم: - ازت بدم نمی یاد احسان ... قضیه ... قضیه برعکسه ... چشمای احسان ... نگاهش عجیب غریب شد و زمزمه وار گفت: - اگر با دیگرانش بود میلی ... چرا ظرف مرا بشکست لیلی ... تو چشمای هم نگاه کردیم ... انگار هم زمان با هم به احساس دیگری پی بردیم ... هر دو نفس عمیقی کشیدیم ... احسان دستشو آورد جلو دست سردمو گرفت توی دستش ... گفتم: - احسان ما یخ می زنیم ... مگه نه؟ اشکم سرازیر شد ... نمی خواستم بمیرم ... حالا که حس می کردم اونم منو دوست داره ... حالا که فهمیده بود منم دوسش دارم نباید می مردیم ... احسان دستمو گرفت جلوی دهنش چند بار ها کرد و گفت: - خدا بزرگه ... برف که نمی یاد ... بارونه ... بند می یاد ... ولی بارون هی داشت شدیدتر می شد و ما دو تا بیشتر سردمون می شد ... احسان دستمو گرفته بود و ول نمی کرد ... بعد از چند دقیقه خودشو کشید کنارم و گفت: - باید بچسبیم به هم طناز ... اینجوری گرم تر می شیم ... چیزی نگفتم ... حاضر بودم هر کاری بکنم که گرم بشیم ... به خصوص احسان که چیزی هم تنش نبود ... پلک زدم و احسان سریع منو کشید توی بغلش ... دو تایی تند تند نفس نفس می زدیم ... نه از هیجان ... از سرما! ولی عجیب بود که کم کم داشتم حرارتو حس می کردم ... انگار دستام داشت داغ می شد ... احسان دکمه های کتشو که تن من بود باز کرد و چسبید بهم ... در گوشم زمزمه وار گفت: - منو ببخش ... برای نجات جونمون مجبورم ... من انگار دیگه تو این عالم نبودم ... جواب دادم: - راحت باش ... من راحتم .... دستش اومد سمت دکمه های مانتوم ... یکی یکی دکمه ها رو باز کرد ... زیر مانتوم فقط یه تاپ صورتی تنم بود ... دوباره چسبید به من ... نمی دونم چرا اینقدر دوست داشتم ببوسمش ... حس عجیبی داشتم نسبت بهش ... عشق زیادم داشت کار دستم می داد ... حس می کردم احسان هم یه جور عجیب غریبی داره صورتشو می کشه به صورت من ... صورت نرمش داشت لبامو تحریک می کرد که لمسش کنم ... آخر هم نتونستم خودمو کنترل کنم ... آروم کنار گوششو نزدیک گردنشو بوسیدم ... به اینجا که رسید هق هقش اوج گرفت و گفت: - همه اش تقصیر من شد ... همه اش تقصیر منه ... احسان حق داره که نمی خواد ریخت منو ببینه ... بغلش کردم و گفتم: - بس کن عزیزم ... طوری نشده که ... تو مقصر نیستی ... احسان هم اینقدر کوته فکر نیست که تو اون موقعیت بخواد در مورد تو قضاوت کنه ... خودشو از من جدا کرد ... انگار دیگه منو نمی دید ... اصلا تو این دنیا نبود ... با هق هق گفت: - احسان یهو انگار برق گرفتش ... از من جدا شد چند لحظه زل زد توی چشمام و بعد یهو منو کشید توی بغلش و شروع کرد به بوسیدن لبام ... دیگه هیچ کدوم حال خودمونو نمی فهمیدیم ... نفهمیدم کی رفتم توی بغل احسان و نفهمیدم کی .... کی ... از دنیای دخترونه ام فاصله گرفتم ... دوباره هق هقش اوج گرفت و گفت: - هر دو تا مون داغ شده بودیم ... خیلی زیاد ... اینقدر که دیگه سرما رو حس نمی کردیم ... وقتی از هم جدا شدیم هر دو از هم خجالت می کشیدیم ... بارون بند اومده بود ... احسان بلند شد و زیر لبی به منم گفت بلند شم تا برگردیم ویلا ... حالم خوب نبود ... درد داشتم ... احسان منو کشید تو بغلش ... ولی توی چشمام نگاه نمی کرد ... تا نزدیک ویلا منو روی دستاش آورد ... اینقدر حالم بد بود که نمی تونستم ازش بخوام منو بذاره روی زمین ... ولی هیچ کدوم حرف نمی زدیم ... اصلا فکر نمی کردم یه روزی همچین کاری بکنم از خودم بدم می یومد ولی وقتی به احسان نگاه می کردم بیشتر از خودم نگران اون می شدم ... حالت صورتش یه جور عجیبی بود انگار از همه چی بدش می یاد ... انگار حتی از خودش هم بیزاره ... جلوی ویلا که رسیدیم منو گذاشت روی زمین ... داشت تلو تلو می خورد ... با این وضعش این همه راه منو با خودش کشیده بود ... زمزمه کرد: - منو ببخش ... و راه افتاد سمت داخل ویلا ... منم هیچی نتونستم در جوابش بگم و همراهش راه افتادم ... بقیه اشو دیگه خودت می دونی ... فقط اینو بدون از اون روز تا حالا من دیگه نه احسانو دیدیم نه خبری ازش دارم ... حالم خیلی بده توسکا ... من بدبخت شدم ... فکر می کردم عاشقم ... اما ... خیلی وحشت کرده بودم ولی الان نه وقت سرزنش بود نه وقت ابراز نگرانی ... پس سعی کردم جلوی خودمو بگیر و گفتم: - دیگه دوسش نداری؟ - چرا ... هنوز هم دیوونه وار می پرستمش ... حتی بیشتر از قبل ... - پس من ... من باید یه کاری کنم ... نمی شه این قضیه رو همینطوری ول کرد ... - من نمی خوام زورش کنم توسکا ... این من بودم که رفتم طرفش ... من بهش حالی کردم دوسش دارم ... نمی خوام مجبور به ازدواج با من بشه ... - نه نترس ... کاری باهاش می کنم که به دست و پات بیفته ... - چی کار؟ - یکی دو هفته دیگه قراره من و آرشاویر یه مراسم کویچک به مناسب نامزدیمون بگیریم ... دعوتش می کنم توام بیا ... ولی محل بهش نذار ... باشه؟ - یعنی چی آخه؟ - هیچی ... یعنی اینکه تو کاری به کار احسان نداشته باش ... من خودم آدمش می کنم ... - نمی خوام زورش .. - ا باز حرف خودشو می زنه ... می گم بسپارش به من ... - می خوای چی کار کنی؟ - خودمم هنوز نمی دونم ... ولی یه کاریش می کنم ... چاره ای نداشت جز اینکه قبول کنه ... سرشو تکون داد و گفت: - باشه ... چاره دیگه ای ندارم ... از وقتی خبر بازیگریم همه جا پیچیده خواستگارای خیلی خوبی برام می یاد ... ولی دیگه ... دیگه نمی تونم با هیچکس ازدواج کنم ... هم روحم گروی احسانه و هم جسمم ... - می فهمم چی می گی عزیزم ... ولی مطمئن باش اجازه نمی دم که غرورت بشکنه ... دوباره اومد توی بغلم و به گریه افتاد ... بهش حق می دادم ... درد بدی بود براش ... الان واقعا سردرگم بود ... انگار خدا منو آفریده بود که به همه کمک کنم ... پس به خودم قول دادم که حتما احسانو وادار به ازدواج به طناز کنم ... هر طور که شده .... کوله پشتیمو روی شونه ام جا به جا کردم و گفتم: - ای بابا خسته شدم آرشاویر ... آرشاویر دستمو کشید و گفت: - بیا تنبل کوچولوی من ... - بسه آرشاویر بیا همین جا بشینیم ... ایستاد و گفت: - چه تنبل شدی امروز خوشگل خانوم ... - ساعت چهار صبح منو کشیدی از خونه بیرون تازه بهم می گی تنبل؟ - خوب عزیزم ما باید وقتی هوا تاریکه از خونه بیایم بیرون ... زود هم برگردیم ... - خوب باشه .... ولی دیگه بشینیم ... - باشه ... می شینیم ... زیر اندازو پهن کردیم و نشستیم ... بساط صبحونه رو پهن کردیم و با شوخی و خنده مشغول خوردن شدیم ... گفت: - ماه عسل دوست داری کجا ببرمت خانوم گل ... کمی فکر کردم و گفتم: - دوست دارم بریم توی همون ویلا ... رامسر ... - ای جانم! باشه گلم ... می ریم همون جا ... - آرشاویر ... - جون دلم؟ - می شه همون شب عروسی بریم؟ همون شب همه رو بپیچونیم و بریم ... خندید و گفت: - ای شیطون ... می خوای همه برامون حرف در بیارن؟ - خب در بیارن ... بریم دیگه ... فرار بهم مزه می ده ... - باشه عزیزم ... اینم چشم ... هر چی تو بگی ... با بچه ها هماهنگ می کنم تا همه رو از راه به در کنن و ما بریم ... - البته تو خسته ای ...ممکنه دردسر بشه ... - خسته؟ نه بابا ... من شب عروسی خودم که خسته نمی شم ... پر از انرژیم ... اینو گفت و با شیطنت خودشو کشید سمت من ... یه کم رفتم عقب و با خنده گفتم: - اذیت نکن ! بچه بد!غش غش خندید و گفت: - حالا هی جلوی منو بگیر ... به وقتش من می دونم و تو ... صبحونه رو خوردیم و بعد از یه کم گپ زدن پا شدیم که بریم ... ساعت هفت بود ... داشتیم دست تو دست هم پایین می رفتیم ... هنوز خلوت بود و ما هم از یه مسیر خلوت می رفتیم ... کمی جلوتر رسیدیم به یه اکیپ حدودا سی نفره ... آرشاویر گفت: - عینکتو بزن به چشمت ... شالتو هم بکش جلوتر ... به حرفش گوش کردم ... شالمو کشیدم جلو و خواستم عینکمو بزنم که یکی از پسرای جمع منو دید و با هیجان به بقیه اکیپشون خبر داد ... یهو همه شون با هم هجوم آوردن طرفمون ... هیچوقت از بودن در جمع مردم ناراحت نمی شدم از هیجانشون شاد می شدم ... داشتم با خنده و روی خوش امضا می دادم و عکس می گرفتم ولی آرشاویر اخم کرده بود و زیاد کسی رو تحویل نمی گرفت ... آخر سر هم اومد طرف من و گفت: - بریم توسکا دیره ... با لبخند گفتم: - دیر نیست که ... وایسا آرشاویر ... گناه دارن ... علاوه بر اونا چند تا اکیپ دیگه هم متوجه شدن و اومدن سمتمون ... غلغله ای شده بود دیدنی! آرشاویر دستمو گرفت توی دستش و با خشم گفت: - می گم بریم ... پسرای جمع بیشتر می یومدن سمت من و دخترا می رفتن سمت آرشاویر ... ولی آرشاویر اجازه بیشتر موندن رو بهم نداد و دستمو کشید ... چند نفرشون دنبالمون راه افتادن اما وقتی برخورد بد آرشاویر رو دیدن پشیمون شدن و برگشتن ... با ناراحتی گفتم: - آرشاویر چرا اینجوری می کنی؟ من اگه بازیگر شدم برای این آدما شدم ... نمی شه که خودمو براشون بگیرم ... من به بابام قول دادم ... - بابا بابا!!! بس کن دیگه ... دوست ندارم زنم بین یه عده پسر ... - ااا یعنی چی؟ تو از اولم می دونستی من بازیگرم ... این اقتضای شغلمه تو تا کی می خوای منو از بقیه قایم کنی اگه برای تو مهم نیست بین مردم چهره ات خراب بشه برای من مهمه ... می فهمی؟ به دنبال این حرف دستمو از دستش کشیدم بیرون ... رسیدیم به یه اکیپ دیگه بی توجه به آرشاویرو اخمش مشغول صحبت و امضا دادن شدم ... آرشاویر یه گوشه ایستاده بود و پوست لبش رو می جوید اونم مجبور بود هر از گاهی امضایی بده و عکسی بگیره ... وقتی همه شون رفتن اومد سمتم و گفت: - امضا می دی بده ... حداقل با هر کس و نا کسی عکس نگیر ... چرا اجازه می دی بچسبن بهت ... با جدیت گفتم: - ببین آرشاویر ... این قضایا برای من طبیعیه ... من از اول همینطور بودم ... من بازیگرم اینو می فهمی؟ بهت اجازه نمی دم با تعصب بی جا طرفدارامو ازم دور کنی ... هیچی نگفت ... هر دو در سکوت رفتیم پایین و رفتیم به سمت ماشینش ... مجبور بودم باهاش تند برخورد کنم ... شاید شغلمو اولاش دوست نداشتم ولی الان نسبت بهش احساس تعهد داشتم ... یه جورایی باید گربه رو دم حجله می کشتم سوار شدیم و راه افتادیم یه کم که گذشت دستمو گرفت توی دستش خواستم دستمو بکشم بیرون که اجازه نداد محکم گرفتم و گفت: - ببخش خانومم حق با توئه ... - یعنی چی؟ یعنی هر کاری دوست داری بکنی آبروی منو ببری بعدم بگی ببخش؟ - من روی تو غیرت دارم توسکا ... دست خودم نیست ... ولی قول می دم دیگه اینکارو نکنم گلم ... قول می دم ... نفس عمیقی کشیدم ... نباید حالا که داشت عذر خواهی می کرد بحثو کش می دادم ... پس لبخند زدم و گفتم: - روی قولت حساب می کنم ... دستمو بوسید و گفت: - نوکرتم ... جلوی در خونه پیاده شدم در حالی که از ته دل امیدوار بودم قول آرشاویر قول باشه ... پایین لباس پف دار سبز رنگمو صاف کردم ... لباسی بود که مادر آرشاویر از ایتالیا برام فرستاده بود به رنگ سبز کاهویی ... مدل پرنسسی ... خیلی ناز بود و مهم تر از اون اینکه خیلی بهم می یومد ... موهامو برده بودن بالا و چند تا تیکه از اینطرف اونطرف صورتم ول کرده بودن ... چشمامو هم کشیده تر آرایش کرده بودن و خداییش خیلی ناز شده بودم ... خودم از خودم توی آینه دل نمی کندم ... همراهانم مامانم بودن و فریبا و طناز ... از دخترای فامیل هیچ کس با من نیومده بود ... حتی اینجا هم دست از غرور بر نمی داشتن ... مامان با دیدن من اشکش در اومد و تند تند مشغول خوندن دعا شد ... آرایشگر خواست از من و طناز عکس بگیره که فریبا سریع پرید جلو و اجازه نداد ... اصلا دوست نداشتم عکسم خوراک اینترنت بشه .... آرشاویر هم به همه مون سفارش اکید کرده بود که مراقب باشیم فریبا از منم بیشتر می ترسید ... آرشاویر و مازیار اومدن دنبالمون ... مامان تند تند منو بوسید و گفت: - مامان من با مازیار شوهر دوستت می یام ... تو با ارشاویر تنها باش ... اصلا وقت نداد من چیزی بگم و با طناز و فریبا بدو بدو رفتن ... شاید اونا هم از برق نگاه آرشاویر پی به هیجان شدیدش برده بودن ... خود منم دست کمی از آرشاویر نداشتم ... کت شلوار اونم درست رنگ لباس من بود ... پیرهنش سفید بود و کراواتش مخلوطی از سفید و سبز ... چقدر بهش اومده بود ... قدم قدم اومد سمتم و با صدایی لرزون زمزمه وار خوند: - احساسی که به تو دارم یه حس فوق العاده است من عاشق کسی شدم که خیلی صاف و ساده است احساسی که به تو دارم به هیچ کسی نداشتم من اسم این حال دلو عاشق شدن گذاشتم این اولین باره دلم داره می گه آره دوستت داره گرفتاره بگو آره به بیچاره دوستت داره با یه قلب تیکه پاره دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پریدم توی بغلش ... دستشو پیچید دور کمرم و در گوشم گفت: - بگو آره ... - من که خیلی وقته گفتم آره ... - به بیچاره؟ - نخیر به خوشبخت ترین مرد دنیا ... - نه نه ... به بدبخت ترین مرد دنیا که وقتی تو رو به دست آورد شد خوشبخت ترین مرد دنیا ... - مرسی آرشاویر ... این قشنگ ترین استقبالی بود که تو از من کردی ... - برای تو باید زمین زیر پاتو طلا بریزم ... اینا که کاری نیست ... - عزیزم تو با حنجره طلاییت دنیای منو طلایی کردی ... طلا می خوام چی کار ... پیشونیمو بوسید و با عشق نگام کرد ... گفتم: - بریم عشقم ... دیره .... هر دو سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه آرشاویر اینا ... همه اومده بودن و تقریبا می تونم بگم این نامزدی چیزی از یه عروسی کم نداشت ... دخترای فامیل چنان با غیض و غضب نگام می کردن که خنده ام می گرفت اما دلم هم براشون می سوخت ... این همه کینه قلباشون رو سیاه می کرد ... همه بودن جز زن عمو و دختر عمو ... فقط سام و عمو اومده بودن ... سام که از چشماش غمش معلوم بود ... عمو هم پکر بود ... ولی زن عمو و دختر عموم کلا نیومده بودن ... اینا دیگه برام اهمیتی نداشت ... مهم فقط آرشاویر بود ... داشتیم به همه خوش آمد می گفتیم که طناز دستم رو کشید و گفت: - احسان اومد ... نگاش کردم. یه لباس دکلته بلند نارنجی رنگ خوشگل پوشیده بود و حسابی خوشگل شده بود ... با خونسردی گفتم: - آروم باش ... بهش توجه نکن که فکر نکنه اون قضیه همه ذهن تو رو درگیر کرده ... بذار بهش ثابت کنی اگه هم تو رو می خواد باید خودتو بخواد نه اینکه از روی عذاب وجدان یا احساس مسئولیت بیاد طرفت ... می فهمی طناز ؟ - آره ... - پس بیخیال برو بشین یه گوشه ... بعد از رفتن طناز به بقیه هم خوش آمد گفتیم و رفتیم که بشینیم ... بابا چنان با محبت نگام می کرد که غرق لذت می شدم اما سعی می کردم زیاد طرفش نرم ... فعلا باید حواسمو جمع می کردم ... برعکس من آرشاویر عجیب دور و کنار بابا می پلکید و سفارش می کرد به خدمتکارا که از بابا مامان پذیرایی کنن ... آرتان هم با دیدن رفتارای آرشاویر لبخند و چشمکی بهم زد که خنده ام گرفت ... طناز اومد نشست کنارم و گفت: - می خوام پیش تو باشم ... احسانو می بینم حالم بد می شه ... دلم خیلی براش تنگ شده بود ... - می فهممت عزیزم ... انشالله همه چی درست می شه ... سرمو که آوردم بالا دیدم احسان داره می یاد به طرفمون ... سقلمه طناز خوابید توی پهلوم ... به روی خودم نیاوردم و با لبخند ازش استقبال کردم ... جلوم با حالت نمایشی کمی خم شد و گفت: - سلام عرض شد عروس خانوم ... - سلام آقای احسان آقا ... کم پیدایی برادر ... سرشو زیر انداخت و گفت: - کم سعادتیه ... - اختیار دارین آقا ... شاید فهمیده بود دارم بهش طعنه می زنم که اینقدر آقاوار رفتار می کرد... طناز کنار من داشت غش می کرد ... احسان آب دهنشو قورت داد و رو به طناز گفت: - خوبین شما طناز خانوم؟ پریدم وسط و به جای طناز گفتم: - طناز خانوم؟!!!! والا تا قبل از اینکه می گفتی طناز ... چی شده یهو؟ رنگ احسان پرید و گفت: - خوب ... خب ... الان می خواستم ازش درخواست رقص کنم گفتم یه کم جنتلمنانه رفتار کنم ... سرمو بهش نزدیک کردم و گفتم: - فعلا شرمنده ... پسرعموم شدید خواهان طنازه قول رقص باهاشو هم بهش دادم ... می خواد یه جورایی مخشو بزنه ... منم می خوام کمکش کنم ... چون خیلی به هم میان ... چشمای احسان گرد شد و گفت: - چی؟! - همین که شنیدی ... - به ... به طناز هم گفتی؟ - آره گفتم ... چیزی نگفت ... شاید سکوت نشانه رضایته ... - ولی ... ولی همیشه هم اینطور نیست ... از تته پته کردن احسان فهمیدم یه خبرایی هست .... خوشحال شدم ولی خونسردانه گفتم: - شایدم باشه ... این دور رقص همه چیزو معلوم می کنه ... احسان آب دهنشو قورت داد و رفت کنار ... داشتم از خوشی می مردم ... با رفتن احسان طناز سریع گفت: - چی داشتی پچ پچ می کردی؟ من داشتم می مردم اونوقت تو ... - هیسسسس هیچی نگو ... کارا درسته ... فقط گوش کن ببین چی می گم ... الان به سام می گم بیاد باهات برقصه باهاش برو برقص ... بعدم لبخندو از لبت دور نکن ... - چی می گی؟!!!!! با سام برقصم؟! - بله ... - ولی ... - ولی و اما نداره ... بذار ترس از دست دادنت توی وجود احسان به وجود بیاد تا یه تکونی به خودش بده ... - من می ترسم ... سامو چه جوری راضی می کنی؟ - هیچی نگو ... بسپارش به من ... اینو گفتم و رفتم سمت سام ... _________________سام به سختی قبول کرد ولی بالاخره راضیش کردم ... البته نگفتم جریان چیه ولی گفتم با اینکار کمک بزرگی به دوستم می کنه ... خواه نا خواه در حین رقص هر دو لبخند می زدن و مشغول صحبت شده بودن ... مشغول دید زدن احسان شدم .. چنان با غیض به اون دو تا نگاه می کرد که حد نداشت ... لبخندی بدجنسانه روی لبم نقش بست. خواستم ازشون فاصله بگیرم که دست کسی دور کمرم حلقه شد و سرم محکم توی سینه اش کشیده شد ... صدای آرشاویر کنار گوشم بلند شد: - عزیز دلم! داری چی کار می کنی تنها تنها؟ - هیچی ... داشتم به طناز اینا نگاه می کردم ... - داشتی با سام صحبت می کردی؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - آره ... فشار دستش بیشتر شد: - چی می گفتی؟ - می خواست با طناز برقصه ... - همین؟ - آره خب ... - سعی کن دیگه با سام همکلام نشی ... - چرا؟!!! اون پسر عمومه ... - هر کسی که باشه ... قبلا خواستگارت بوده یا نه؟ من خوشم نمی یاد زنم با خواستگارای قبلیش حتی هم کلام بشه ... - ولی عزیزم مهم اینه که من از بین همه خواستگارام به تو جواب مثبت دادم ... - آره ... این مهم هست اما اگه تو از دست من ناراحت باشی ممکنه به راحتی به هر کدوم از اونا دل ببازی ... - چی می گی؟!!!! خدای من! آرشاویر ... انگار باز فهمید زیاده روی کرده چون سریع منو چسبوند به خودش و گفت: - نه عزیزم ... تو اینجوری نیستی من فقط می ترسم .... می ترسم که از دستت بدم ... هیچی نگفتم ... حرفی نداشتم که بزنم ... حرفای آرشاویر همه اش هذیان های بیمارگونه بود ... که من خودم با علم به این قضیه توش پا گذاشته بودم ... پس باید کنار می یومدم ... آهنگ تموم شد و همه رفتیم که بشینیم ... طناز داشت می یومد به سمت من ... بهش لبخند زدم و خواستم برم کنارش که آرشاویر دستمو گرفت و گفت: - بسه هر چی کنار دوستات بودی ... بهتره بیشتر وقتت رو برای من بذاری ... آهی کشیدم و ایستادم کنارش طناز هم اومد ایستاد اونطرفم ولی به خاطر حضور آرشاویر نتونست حرفی بزنه ... احسان از اول مراسم تا آخر یه کنار نشسته بود و نه با کسی حرف می زد نه می رقصید ... معلوم نبود چشه ... منم سعی کردم زیاد دور و برش نپلکم ... گذاشتم با خودش کنار بیاد ... کارشون غلط بوده ... هر دو هم مسلما قبول داشتن ... اما شهوت چیزیه که ناخودآگاه به وجود می یاد ... توی پسر راحت تر به وجود می یاد و توی دخترا سخت تر ... به نظر من توی این شرایط این پسره که باید جلوی خودشو بگیره ... حتی اگه دختر اصرار کنه ... این نظر شخصیمه و برای همین هم احسان رو مقصر می دیدم ... طناز یه امانت بود تو دستای احسان ... نباید اینکارو باهاش می کرد ... عین یه گل پر پرش کرد و ولش کرد ... حتی یه حال ازش نپرسید ... شاید اگه می تونستم عکس العملای خیلی بدتر و تندتر نشون می دادم اما چه دردی از طناز دوا می شد؟ اگه سرش داد می زدم ... اگه به شلی متهمش می کردم ... هیچ اتفاقی نمی افتاد فقط بیشتر می شکست ... الان وقت این کارا نبود ... فقط وقت کمک کردن بهشون بود ... اما آخه چه جوری؟ سرمو گرفتم بالا و زمزمه کردم: - خدایا ... خودت همه چیزو درست کن ... اینا گناه کردن درست ... ولی انسان جایزالخطاست ... ببخششون و نذار آبروشون بره ... آرشاویر نگام کرد و گفت: - چی می گی عزیزم؟ - داشتم برای خوشبختیمون دعا می کردم ... دستمو به لبش نزدیک کرد ... نرم بوسید و گفت: - قول می دم خوشبختت کنم ... بهش لبخند زدم ...من تو چه فکری بودم و آؤشاویر تو چه فکری! تا پایان شب که شام سرو شد اتفاق خاصی نیفتاد فقط آرشاویر به شکل عجیب غریبی به من چسبیده بود و حتی اجازه رقص دو تایی با طنازو هم بهم نداد ... رفتاراش اذیتم می کرد و بعضی وقتا دوست داشتم از دستش داد بزنم ... ولی تحمل می کردم تا ببینم آستانه تحملم کی تموم می شه ... الان وقت طغیان نبود ... بعد از مراسم همه با آرزوی خوشبختی برامون رفتن و من و آرشاویر بالاخره به صورت رسمی نامزد شدیم ... می دونستم که از فردا خبر به گوش همه رسانه ها هم می رسه ... اما برام چندان اهمیتی نداشت ... همون بهتر که همه بفهمن و دیگه بازار شایعه داغ نشه ... اما با این حال دلم شور می زد و دلیلش رو نمی دونستم ... دو سه هفته ای از نامزدیم می گذشت ... یه قرارداد جدید بسته بودم البته با هزار بدبختی ... آرشاویر تا وقتی همه عواملو چک نکرد اجازه نداد ... وقتی از همه چیز خیالش راحت شد اوکی رو داد ... اینبار هم متاسفانه شهریار یکی از دو تهیه کننده فیلم بود و این یکی از مسائلی بود که آرشاویر خیلی بهش گیر داد ولی بالاخره راضی شد و رضایت داد اونم با هزار بار قربون صدقه رفتن من ... بازم یه فیلم سینمایی بود با ژانر اجتماعی ... فیلمنامه اینو هم خیلی دوست داشتم و باهاش حال می کردم ... آرشاویر اما دستش بند کارای آلبومش بود و نتونست موسیقی متنشو بخونه ... همین بیشتر حرصش می داد ... مشکلات زیادی داشت برام به وجود می یومد و فشار زیادی روم بود اما به هر زوری بود تحمل می کردم به امید اینکه بعد از سختی ها آسونی برسه ... یه روز که توی خونه بودم طناز دوباره بی خبر اومد خونه مون ... فهمیدم یه خبری شده ... دعوتش کردم تو و بردمش توی اتاقم ... اینبار خیلی راحت رفت سر اصل مطلب ... - رفتم دکتر ... - که چی؟ - برای اینکه گندی که زدمو درست کنم ... دیگه طاقت نیاوردم و با حرص گفتم: - چی کار می خوای بکنی طناز؟ داری با زندگیت چه می کنی؟ - من نمی خوام دیگه با احسان ازدواج کنم توسکا ... حتی اگه احسان هم بیاد جلو من می گم نه ... اون ذهنیتش نسبت به من خراب شده ... منم نسبت به اون ... نمی تونم با همچین آدمی ازدواج کنم ... درک کن! - ولی این قضیه اگه لو بره چی؟ - من یه اشتباهی کردم ... حالا مجبورم پای همه چیش وایسم ... یهو بغضش ترکید ... سرشو آورد توی بغلم و با هق هق گفت: - ما دخترا خیلی بدبختیم توسکا ... پسرا هر غلطی بخوان تو دوران مجردیشون می کنن بعدم ازدواج می کنن کسی هم نمی گه خرتون به چند من؟ ولی ما ... ببین من یه اشتباهی کردم خودم هم قبول دارم اما چی کار کنم؟ به خدا اگه می تونستم بر گردم به عقب اصلا اگه به احسان دست می زدم ... حاضر بودم یخ بزنم ولی نذارم بهم نزدیک بشه ... اما حالا اینطوری شده ... من می تونم بپوشونمش اما فرض کنم روزی که خواستم ازداوج بکنم طرفم بفهمه ... من هزار بار هم که بگم به پیر به پیغمبر ناخواسته بوده ... مگه درک می کنه؟ اگه یه دختر بعد از ازدواجش بفهمه شوهرش با بیست نفر خوابیده چی کار می کنه؟ تو رو قرآن بگو چی کار می کنه؟ فوقش چند قطره اشک می ریزه ... دو سه روز قهر می کنه ... یه هفته سر سنگین می شه ... بعدم مجبوره فراموش کنه ... دل چرکین می شه که به درک! نمی تونه با این قضیه کنار بیاد به درک! حسودی می کنه به درک! باید درک کنه ... شوهرش اون موقع غریزه داشته ... طبیعی بوده ... ولی دختره چی؟ همین کافیه شوهرش بفهمه این تو دوران مجردی فقط یه نفرو بوسیده ... دیگه هیچی! کمترین کاری که می کنه می ذاره کف دست خونواده دختره و آبروشو می بره ... یه وقت طلاقش هم بده ... چرا دخترا اینقدر بدبختن؟ چرا غریزه فقط مال مرداست؟ چرا حق فقط با اوناست؟ چرا ما باید بگیم اونا مردن ... اشکال نداره! ما نباید این کارو بکنیم؟ چرا واسه اونا گناه صغیره هم نیست ولی واسه ما گناه کبیره است ... چرا ما باید غریزه رو توی خودمون بکشیم اما اونا باید خیلی راحت آرومش کنن ... چرا چرا چرا؟ چرا من نباید جرئت داشته باشم دردمو به کسی بگم؟ آخه چرا؟ چنان با درد و بغض و گریه اینا رو می گفت که اشک منم در اومده بود ... چسبوندمش به خودم و سعی می کردم آرومش کنم اما نمی شد ... بدنش به رعشه افتاده بود ولی دست بر نمی داشت: - اون دختری که نه وضع باباش خوبه و نه قیافه عالی داره چه گناهی کرده؟ چه گناهی کرده که کسی واسه ازدواج انتخابش نمی کنه؟ هان؟ این بیچاره که باید تا آخر عمرش مجرد بمونه باید با غریزه اش چی کار کنه؟ طناز زده بود به سیم آخر ... می دونستم که این مدت از بس فکر کرده مغزش داغون شده ... حرفاش درست بود اما با دین مغایرت داشت با عرف همخونی نداشت ... منم الان هیچی نمی تونستم بهش بگم ... پس فقط بغلش کردم و گذاشتم خوب خودشو تخلیه کنه .. وقتی همه حرفاشو زد لیوانی آب داد دادم دستش تا هق هقش بند بیاد ... چند قلوپ آب خورد و گفت: - با چند تا بخیه به دوران دختریم برگشتم ... البته دختری که گناه کبیره مرتکب شده ... با یکی از خواستگارای خوبم هم ازدواج می کنم ... نمی خوام این قضیه برام بشه کابوس ... تاوانشو تا هر جا که باشه پس می دم حتی اگه کارم به جدایی بکشه ... با بغض گفتم: - پس احسان چی؟ - احسانم به درک ... من دلسوزی اونو نمی خوام ... نفرینش هم نمی تونم بکنم چون مقصر اون نبود ... مقصر هر دومون بودیم ... اما اون لذت برد بدون نگرانی ... من لذت بردم با احساس عذاب وجدان و گناه و ترس ... من آینده ام ممکنه تباه بشه ولی اون ککش هم نمی گزه ... فقط می تونم بگم خوش به حالش ... آهی کشیدم و گفتم: - خودتو اذیت نکن طناز ... خیلی از دخترا از این راهای خطا رفتن ... ولی برای جبران هیچ وقت دیر نیست ... - نگران نباش .. من قصد ندارم این راهو ادامه بدم ... گفتم که ازدواج می کنم ... - واقعا نمی دونم بهت چی بگم ... از جا بلند شد ... مانتوشو صاف کرد و گفت: - چیزی لازم نیست بگی ... فقط خواستم بدونی که تصمیمم چیه و دیگه نگرانم نباشی ... این قضیه رو فقط من و تو احسان و خدا می دونیم ... برای همین خواستم نتجیه اشو هم بدونی ... به کسی هم چیزی نگو ... حتی اگه زندگیم نابود شد ... نمی خوام حتی احسان چیزی بفهمه ... سرمو تکون دادم ... گونه امو بوسید و بدون هیچ حرفی از در رفت بیرون ... زیر لب گفتم: - خدایا ... تنهاش نذار ... بیشتر از هر وقتی نیاز به تو داره ... حقیقت این بود که طناز تصمیمشو گرفته بود ... اشتباه کرده بود و حالا آماده بود تا هر تاوانی رو پس بده ...با خنده از خونه خارج شدم و درو زدم به هم ... خدایشش اینقدر خندیده بودم که دلم درد می کرد ... دوستای ترسا عین خودش خیلی با مزه و شوخ بودن ... توی جمعشون حس خیلی خوبی داشتم .... بالاخره ترسا منو مجبور کرد برای مهمونی برم خونه اش و دوستاشو هم دعوت کرده بود ... دو سه ساعتی دور هم گفتیم و خندیدم ... باورشون نمی شد منو دارن از نزدیک می بینن و وقتی فهمیدن نامزدم آرشاویره دیگه واقعا قیافه هاشون دیدنی شده بود ... با ترسا کلی بهشون خندیدیم ... هنوز فکم درد می کرد ... نشستم پشت فرمون ماشین و راه افتادم سمت خونه .... تا فردا فیلمبرداری نداشتم ... بین راه بودم که گوشیم زنگ خورد ... آرشاویر بود ... - جانم ... - جانت بی بلا سلام به روی ماهت ... خندیدم و گفتم: - سلام ... - خوبی عزیزم؟ خوش گذشت ... - ممنون ... آره خیلی خوب بود ... جات خالی ... با تردید گفت: - مگه نگفتی جمع دخترونه است؟ نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم: - خب چرا ... - پس چرا می گی جات خالی؟ - بابا تعارف کردم الان یعنی ... - آهان از اون لحاظ ... راستی توسکا شوهر این ترسا دوستت روانشناسه؟ - آره ... از کجا فهمیدی؟ - توی رامسر خودش بهم گفت ... - خب ... مشکلیه؟ چرا پرسیدی؟ - همینجوری ... از روانشناسا زیاد خوشم نمی یاد ... ولی از این یکی خوشم اومده ... زیر لب گفتم: - خدا رو شکر ... - چیزی گفتی؟ - نه عزیزم ... دارم رانندگی می کنم زیاد نمی تونم حرف بزنم ... بی توجه به حرفم گفت: - توسکا ... - جانم؟ - تو از کی عاشق من شدی ... بع! اینم وقت گیر آورده ها ... ولی بار اولش نبود ... خیلی تا حالا این کارو کرده ... انگار شک داره و هربار من باید یادآوری کنم که دوسش دارم ... آرتان هم بهم تاکید کرده که اینکارو انجام بدم ... لبخندی زدم و گفتم: - از همون لحظه که با ماشینت اومدی وسط صحنه فیلمبرداری ... با صدایی که خنده توش موج می زد گفت: - جدی؟ - آره ... باور کن اون لحظه از جسارتت دلم لرزید ... اون کار دل شیر می خواست ... هنوز که هنوزه یادم می افته دلم قیلی ویلی می ره ... - خودمم که به اون لحظه فکر می کنم خنده ام می گیره ... عزیزم اگه از اون لحظه حس کردی دوستم داری چرا ... پریدم وسط حرفش و گفتم: - چون مطمئن نبودم ... چون بهت اعتماد نداشتم ... چون حتی نسبت به احساسم مطمئن نبودم ... من اون موقع که تو شمال کم محلی می کردی بهم فهمیدم چقدر محتاج توجهت هستم ... - تو محتاج هیچی نیستی ... این منم که محتاج توام عزیزم ... اون روزای شمال خیلی سختی کشیدم ... باورت نمی شه اون لحظه که توی رستوران گفتی نیمرو نمی خوری و دوست نداری چه جوری جلوی خودمو گرفتم که بی تفاوت باشم ... وقتی شهریار بلند شد دوست داشتم تیکه تیکه اش کنم ... خیلی سخت بود برام ... اما وقتی فکر می کردم با این راه می تونم به دستت بیارم نیرو می گرفتم ... - واقعا هم تونستی ... جذبه تو دیوونه کننده است ... ترجیح می دم به کسی نشونش ندی وگرنه از فردا باید خواستگاراتو جواب کنم ... به دنبال این حرف غش غش خندیدم ... سکوت کرده بود و داشت به خنده های من گوش می کرد ... یه دفعه گفت: - توسکا می خوام ببینمت ... منم دلم براش تنگ شده بود ... می دونستم که الان وقت ناز کردن نیست ... پسرا وقتی با اوج نیازشون ابراز دلتنگی می کنن فقط دوست دارن متقابلا همینو از طرفشون بشنون ... پس سریع گفتم: - کجایی؟ می یام پیشت ... - بیا خونه مون ... - باشه گلم ... تا نیم ساعت دیگه اونجام ... - می بینمت گلم ... سریع راه افتادم سمت خونه آرشاویر اینا ... نیم ساعت شد تقریبا چهل و پنج دقیقه چون مسیر طولانی بود ترافیک هم سنگین ... ماشینو جلوی در پارک کردم و پیاده شدم ... زنگ رو که زدم در سریع باز شد .... همین که پا گذاشتم داخل ... جلوی روم یه فرش گسترده شده قرمز رنگ دیدم ... فرش نبود ... بستری از گلبرگ های گل سرخ بود ... آب دهنمو قورت دادم ... چشمامو یه بار باز و بسته کردم ... خواب نبودم ... به نرمی پا گذاشتم روی گلبرگ ها ... تا جلوی در ساختمون کشیده شده بود ... خدای من! آرشاویر توی چهل و پنج دقیقه چه بساطی راه انداخته بود برام ... حس می کردم قلبم توی سینه ام سنگینی می کنه ... نرم نرم رفتم جلو تا رسیدم به در ... درو که باز کردم از جلوی در تا وسط سالن بازم گل بود ... وسط سالن روی پارکت های قهوه ای رنگ یه قلب با گلبرگ ها درست کرده بود و دور تا دورش هم شمع چیده بود ... آرشاویر آدم بود یا فرشته؟ بعضی وقتا از شاعرها هم عاشق تر می شد و رفتاراش عاشقانه تر ... درست وسط گلبرگها و شمع ها خودش دست به سینه با یه شاخه رز توی دستش ایستاده بود .... نفس عمیقی کشیدم ... حقیقتا لال شده بودم و هیچی نمی تونستم بگم ... کیفم از دستم افتاد کنار در ... با قدم های ناموزون رفتم به طرفش ... صدای آهنگ ملایمی به گوش می رسید ... یاد حرفش افتادم که گفت من آهنگ ملایم دوست داشتم و گراتزیا آهنگ متال ... نه منم آهنگ ملایم دوست داشتم ... لبخند زدم ... رفتم به طرفش ... آغوشش به روم باز شد و گفت: - سلام عزیزم ... توی آغوشش گم شدم ... اگه بد اخلاق بود ... اگه شکاک بود ... اگه بدبین بود ... اگه بیماری داشت ... همه این بدی ها توی آغوشش فراموشم می شد ... فقط من می موندم و اون و عشقش ... منو به خودش فشرد ... طاقت نیاوردم سرمو گرفتم بالا و مشغول بوسیدنش شدم ... تشنه تر از همیشه منو می بوسید ... توی این دوران نامزدی اگه یه روز همدیگه رو نمی بوسیدیم اون روز شب نمی شد ... حتی یادمه یه روز که هر دو گرفتار بودیم و تا نصفه شب نتونستیم همو ببینیم آخر شب طاقت نیاوردیم ... آرشاویر اومد دم خونه و من رفتم توی ماشینش ... یک ساعت تموم فقط به هم نگاه می کردیم ... انگار از دیدن هم سیراب نمی شدیم و بعد از اینکه همو بوسیدیم از هم جدا شدیم و تونستیم راحت بخوابیم ... به خداوندی خدا که اگه همو نمی دیدیم خوابمون نمی برد ... آرشاویر فهمیده بود دیگه نباید پاشو از گلیمش دراز تر کنه و برای همین بعد از بوسیدنم ازم جدا شد و بهم لبخند زد ... منم لبخند زدم ... برام سخت بود ... خیلی سخت ... من تشنه بودم محتاج آرشاویر بودم و از چشماش می خوندم که اون از من بدتره ... حتی اون لحظه حس می کردم حالش از همیشه خراب تره ... دیگه انگار چیزی برام مهم نبود ... دوباره خودمو چسبوندم بهش و مشغول بوسیدنش شدم ... کمی باهام همراهی کرد ... نفسام بدجور بریده بریده شده بود ... خودشو ازم جدا کرد و گفت: - بسه ... بسه توسکا خودتو اذیت نکن ... با عشوه گفتم: - تو اذیت نمی شی؟ آهی کشید و گفت: - من ؟ برام از جون دادن سخت تره ... وقتی می بینم توام علایق منو دوست داری ... توام گل و شمع و موسیقی لایت به هیجانت می یاره دیوونه می شم که نمی تونم الان ... همین الان به دستت بیارم ... دلو زدم به دریا و گفتم: - ولی من می خوام ... من می خوام آرشاویر .. حال خرابم داشت عین طناز کار دستم می داد ... بمیرم ! الان و تو این شرایط خیلی خوب می تونستم درکش کنم ... رو به مرز دیوونگی بودم ... دوباره رفتم سمت آرشاویر که انگشتشو گذاشت روی لبم ... منو کشید توی بغلش و گفت: - نه ... نه عزیزم ... نه قربونت برم ... نمی خوام به خاطر من تن به کاری بدی که علاقه ای بهش نداری ... با تعجب گفتم: - کی گفته علاقه ندارم؟ - اون روزی که اختیارم از دستم در رفت و خواستم باهات باشم ... خواستم همه جوره آرومت کنم ... وقتی جلومو گرفتی عدم اطمینانو توی چشمات دیدم ... خواستن توی چشمات فریاد می کشید ... اما چیزی جلوتو می گرفت ... اون چیز منو عذاب می ده ... تا وقتی اون هست جسمتو نمی خوام توسکا ... اگه تا اون لحظه شهوت داشت خلم می کرد الان عشق بود که کمر به نابودیم بسته بود ... خدایا! آرشاویر من با این همه خوبی چرا باید عذاب بکشه؟! چرا خدا؟! اون یه فرشته است .... خودمو چسبوندم بهش و گفتم: - عزیزم ... خیلی دوستت دارم ... اما حقیقت اینه که هر دختری دوست داره بعد از در آوردن لباس عروس از تنش بره تو آغوش شوهرش ... پیشونیمو بوسید و گفت: - درک می کنم عزیزم ... درک می کنم ... برای همین هم الان هیچی ازت نمی خوام ... بهش لبخند زدم و هر دو نشستیم بین شمع و گلا ... زمزمه کرد: - دوست داری برات پیانو بزنم؟ چشمم افتاد به پیانوی گوشه سالن ... با لبخند سر تکون دادم ... رفت نشست پشت پیانو با ژست منحصر به فردش مشغول نواختن شد ... روحم به پرواز در اومد ... خدا رو هزار بار برای داشتن آرشاویر شکر گفتم ... و از خودش خواستم که اونو برام نگه داره ... اون روز کنار آرشاویر روز خیلی خوبی ساختیم ... حقیقت این بود که من کنار اون هیچی کم نداشتیم ... فقط اگه پای شخص سوم به ماجرا باز نمی شد ... اما تا کی می شد اینجور زندگی کرد؟ باز هم همه چیزو به خدا سپردم ... _________________ تو رو خدا .... آرشاویر ... ولی انگار نمی شنید ... یقه پسره رو گرفته بود چسبونده بودش به ماشین و با دندون قروچه داشت تهدیدش می کرد ... بیچاره اومد فقط ساعتو از من بپرسه ... بعد فهمید من کیم وایساد به حرف زدن ... منم هول داشتم ... آرشاویر قرار بود بیاد دنبالم ... نمی خواستم منو با پسره ببینه ... حوصله دردسرش رو نداشتم ... پسره انگار فهمید ... دستشو گرفت طرفم که باهام دست بده و بره ولی همین که دستم رفت طرفش آرشاویر رسید و قیامت شد ... اصلا نذاشت من حرف بزنم ... دیگه طاقت نداشتم نشستم روی جدول ها و اشک صورتمو خیس کرد ... سرمو گرفتم رو به آسمون ... - خدایا ... دیگه خسته شدم ... اون هفته جلوی سام سکه یه پولم کرد ... سام اومد ازم یه سی دی بگیره آرشاویر هم خونه مون بود همچین به سام توپید که بیچاره دمشو گذاشت روی کولش و رفت ... بابا هم به رفتاراش شک کرده بود ولی به روی خودش نمی آورد ... خیلی دلم گرفته بود ... بلند شدم رفتم کنار خیابون ... یه تاکسی داشت رد می شد ... دستمو آوردم بالا ... آرشاویر حواسش به من نبود ... منم نگاش نکردم ... سوار شدم و آدرس خونه رو دادم ... با کلید درو باز کردم و رفتم تو ... سی مهر بود ... امشب تولد آرشاویر بود ... قرار بود با هم باشیم ... ولی زهرمارم شد ... قدم که به حیاط گذاشتم فهمیدم مهمون داریم ... شش هفت تا از شاگردای بابا بودن ... همین که منو دیدن همه شون صاف نشستن و مبهوت موندن ... ناراحتی هام از یادم رفت و غش غش خندیدم ... بابا هم خندید و گفت: - چیه؟ چتون شد؟ مونده بودن چی بگن ... با تک تکشون دست دادم تا از بهت خارج شدن ... خیلی وقت بود نیومده بودن خونه مون ... همه شون رو می شناختم ... پسرای خوب و خیلی شیطون و باحالی بودن ... بابا تعریفشون رو زیاد می کرد ولی اونا تا حالا منو ندیده بودن ... هر وقت می یومدن من خودمو توی اتاقم حبس می کردم که راحت باشن ... اینبار نشستم کنارشون و گفتم: - چطورین؟ شروع کردن به داد و فریاد و هیجانشون رو یه جوری تخلیه کردن ... بودن در جمعشون شادم می کرد ... واقعا نیاز داشتم کنارشون باشم ... شاید یک ساعتی گذشت تا بالاخره دل کندن و بلند شدن که برن ... بابا تلفنش زنگ زد و رو به من گفت: - دخترم بچه ها رو تا دم در بدرقه کن ... برای بابا سری تکون دادم و همراه پسرها رفتم دم در ... هنوز هم داشتن سوال می پرسیدن و آتیش می سوزندن ... ازشون خواهش کردم به کسی در موردم چیزی نگن ... دوست نداشتم از فردا یه مدرسه آدم جلوی در بایسته ... بچه ها یکی یکی رفتن از در بیرون و هر از گاهی بر می گشتن یه تیکه می انداختن و منو می خندوندن ... داشتم غش غش می خندیدم که متوجه ماشین آرشاویر شدم ... از درون ترسیدم ولی سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم ... از ماشین اومد پایین ... نگاهش گنگ بود ... با تعجب یه نگاه به من کرد یه نگاه به پسرا ... پسرا دیگه دور شده بودن و آرشاویر رو ندیدن ... اما مطمئنم آرشاویر دیده که اونا از خونه ما اومدن بیرون ... اخمی کردم بهش و خواستم برم تو ... هنوز باهاش قهر بودم ... همه برنامه مون رو به هم ریخته بود ... از پشت دستمو کشید ... با خشم برگشتم و گفتم: - چته؟ دستمو ول کن ... با خشمی که هنوز فوران نکرده بود ولی آماده ترکیدن بود گفت: - اینا کی بودن؟ - به تو مربوط نی... دستمو به شدت فشار داد و گفت: - بهت می گم اینا کی بودن؟ یه گله پسر تو خونه شما چه غلطی می کردن؟ اشک تو چشمام جمع شد اما نذاشتم از چشمام بزنن بیرون ... غرورم باید حفظ می شد ... با خشم نگاش کردم و گفتم: - فکر کردی داد بزنی من می ترسم؟ - نیازی ندارم بترسی ... می خوام جوابمو بدونم ... با بغض گفتم: - تو به من اعتماد داری یا نه؟ خسته ام کردی آرشاویر .... پوزخندی زد و گفت: - اعتماد؟! خسته؟ جالبه ... پس داری خسته می شی ... می دونستم ... می دونستم ... - بحثو نپیچون ... گفتم به من اعتماد داری یا نه؟ دستمو ول کرد و موهاشو محکم کشید عقب ... نفسشو با صدا داد بیرون و فریاد کشید: - به چی اعتماد کنم لعنتی؟ خودم با چشم خودم دارم می بینم ... باید توضیح می دادم ... ولی آخه تا کی باید کوچک ترین رفتارم رو هم براش توضیح بدم؟ ای خدا تا کی؟ صدای دادش منو پروند بالا: - چرا جواب نمی دی؟ می گم کی بودن اونا ... حرف می زنی یا به حرفت بیارم ... چونه ام تو دستش داشت له می شد ... اصلا نفهمیدم کی چونه امو گرفته توی مشتش ... چونه ام لرزید ... و اشک توی چشمم حلقه زد ... چونه امو محکم تر فشار داد و گفت: - یه قطره اشک ریختی نریختیا ... فقط حرف بزن ... حرف بزن تا سرمو توی دیوار خورد نکردم ... می دونستم که اینکارو می کنه ... با بغض گفتم: - شاگردای بابام بودن ... اومد حرفی بزنه که صدای بابام از پشت سر بلند شد ... - آرشاویر پسرم ... آرشاویر سریع چونه امو رها کرد و آهی کشید و گفت: - سلام باباجون ... - سلام به روی ماهت پسرم ... چرا اینجا وایسادی؟ بیاین تو ... اومدم ببینم توسکا چرا دیر کرده ... - توسکا برای چی اومده بود جلوی در بابا؟ لعنتی! هنوزم شک داشت ... بابا لبخندی زد و گفت: - چند از تا از بچه های مدرسه اومده بودن دیدن من ... به توسکا گفتم بدرقه شون کنه ... صدای نفس عمیق آرشاویر رو شنیدم و با غیض نگاش کردم ... ولی منتظر نشدم چیزی بگه و سریع رفتم داخل خونه ... می دونستم خودش هم عذاب می کشه ولی عذاب من از اون هم سخت تر بود ... ___________________خواستم برم توی اتاق که مامان گفت: - توسکا مامان ... آرشاویر اومده؟ - بله ... داره می یاد تو ... مامان پرید تو اتاقش لباس عوض کنه منم راه افتادم سمت اتاقم که بابا صدام کرد ... اه حالا اگه گذاشتن من مث آدم قهرمو بکنم! چرخیدم و گفتم: - جانم بابا؟ - کجا می ری بابا؟ بیا بشین کنار ما ... رو حرف بابا نمی شد حرف بزنم ... به ناچار نشستم کنارشون ... بابا با لبخند به آرشاویر گفت: - اولا که تولدت مبارک پسرم ... آرشاویر با تعجب لبخند زد و گفت: - ممنون ... شمام می دونستین بابا؟ - معلومه که می دونستم ... این دختر یه هفته اس خواب و خوراک نداره ... آرشاویر با قدردانی نگام کرد و من با غیض رومو برگردوندم ... بابا متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد و گفت: - توسکا که گفت قراره شامو با هم باشین! پس چرا برگشتین خونه؟ اون موقع هم بچه ها اینجا بودن نشد از توسکا بپرسم چرا اینقدر زود برگشتین ... من به آرشاویر نگاه کردم و اون به من ... مونده بودیم چی بگیم که مامان با ظرفی پر از میوه وارد سالن شد و راحتمون کرد ... بعد از سلام و احوالپرسی کمی دور هم نشستیم و سپس آرشاویر دیگه طاقت نیاورد ... اومد نشست کنارم و گفت: - پاشو حاضر شو بریم بیرون ... با اخم نگاش کردم و گفتم: - نمی یام ... آروم گفت: - خانومممم ... مامان و بابا خودشونو سرگردم حرف زدن کرده بودن که ما مثلا راحت باشیم ... با غیض گفتم: - بیام که چی بشه؟ نمی یام .... دوباره می خوای یقه مردومو بچسبی ... - در اون مورد حرف نزن که دوباره دیوونه ام می کنی ... تو می خواستی با اون یارو دست بدی؟ صد بار باید بهت بگم نمی خوام دست کسی بهت بخوره ... - بس کن آرشاویر ... اگه خشکه مذهب بودی دلم نمی سوخت ... ولی تو یعنی امروزی هستی ... این حرفا چیه می زنی آخه؟ - ببین توسکا ... - نخیر تو ببین ... تو همه اش داری شخصیت منو زیر سوال می بری ... کاری نکن که ترکت کنم ... این حرف نا خواسته از دهنم در اومد ولی آرشاویرو داغون کرد ... نگاش یه جوری شد که نمی تونم توصیفش کنم ... پشیمون شدم از حرفم ... حرفای آرتان پیچید تو سرم ... چرا اینجوری کردم؟ مونده بودم چه خاکی تو سرم کنم که دستمو گرفت و گفت: - توسکا ... من ... من سعی می کنم اخلاقمو درست کنم ... نرنج از من ... باور کن دست خودم نیست ... من خودمم اذیت می شم ... برای جبران حرفم لبخندی زدم و گفتم: - بریم رستوران خودت ... با خوشحالی گفت: - می یای؟ - ده دقیقه وقت بده آماده بشم ... سریع رفتم توی اتاق تا آماده بشم ... ذهنم خیلی مشغول شده بود ... چرا اون حرفو بهش زدم؟ من که همچین قصدی نداشتم ... چی توی نا خودآگاهم می گذشت که باعث شد همچین حرفی بزنم؟ آهی کشیدم و گفتم: - خدایا یا آرشاویرو خوب کن یا صبر منو زیاد ... اون شب هم با تلاش زیاد آرشاویر حسابی خوش گذشت ... به خصوص که دو تایی با هم نشستیم یه دل سیر قلیون کشیدیم ... از این شیطنتای دو تایی دوست داشتم ... تازه کلی هم از سر و کولش بالا رفتم تا اجازه داد یه نخ سیگارم بکشم ... با این قضیه مشکلی نداشت فقط می گفت نمی خوام دندونات و پوستت خراب بشه ... منم قول دادم دیگه نکشم ... فقط با خودش ... هدیه ای که براش خریده بودم یه پیپ دست ساز بود که روی دسته اش با طلا کار شده بود و حسابی خوشگل بود ... ازش حسابی خوشش اومد و یه بوس طولانی ازم گرفت ... نمی دونم چرا با بوسه هاش اینقدر حس خوبی بهم دست می داد ... انگار کل آرامش دنیا به دلم سرازیر می شد ... وقتی داشتیم بر می گشتیم خونه توی ماشین دستمو گرفت و گفت: - توسکا جان ... - جانم ... - شاید بهتره یه چیزایی رو بدونی ... با ترس گفتم: - چی؟ لبخندی زد و گفت: - نترس خانومم ... من که هیولا نیستم ... فقط نگاش کردم ... آهی کشید و گفت: - توسکا ... وقتی عصبی می شم ... یا به یه چیزی گیر می دم ... اون لحظه منطق ندارم .... هیچی نمی فهمم ... باهام مدارا کن ... من خودمم دوست ندارم اینجوری بشم ... ولی دست خودم نیست ... وقتی این مدلی شدم سعی کن قانعم کنی که اشتباه می کنم اگه هیچی نگی یا از کارت دفاع کنی بهت شک می کنم ... نمی دونم چطور می تونم به تو شک کنم ... الان که دارم باهات حرف می زنم خوبم هیچ شکی هم نیست ... ولی اون لحظه ... تو رو خدا توسکا ... نذار با شک های بی جام اذیتت کنم ... اولین باری بود که خودش به بیماریش اشاره می کرد ... خودش هم می دونست که رفتاراش طبیعی نیست .. دستشو فشار دادم و گفتم: - عزیزم من همه سعیم رو می کنم ... ولی بعضی وقتا واقعا همه چیز جلوی چشمم تار می شه ... با این حال سعی می کنم نذارم از این خراب تر بشه ... دستمو نرم بوسید و گفت: - ممنون ... جبران می کنم ... مطمئن باش که جبران می کنم خانومیتو ... فقط بهش لبخند زدم ... جز خدا نمی تونستم از کسی کمک بخوام ... فقط خدا بود که می تونست دوام رابطه مو حفظ کنه ... امیدوارم بودم دیگه هیچ اتفاقی نیفته که آرشاویر به سرش بزنه ... چون تجربه ثابت کرده بود هر بار که اتفاقی می افته آرشاویر از بار قبلش بدتر می شه ... نفس عمیقی کشیدم و توی دلم گفتم: - خدا دفعه بعدی رو به خیر بگذرونه ...

تفریح کده ی آبشار

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 646
  • کل نظرات : 290
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 930
  • آی پی امروز : 231
  • آی پی دیروز : 238
  • بازدید امروز : 1,324
  • باردید دیروز : 493
  • گوگل امروز : 35
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 2,518
  • بازدید ماه : 8,176
  • بازدید سال : 91,994
  • بازدید کلی : 2,502,572
  • کدهای اختصاصی

    تفریح کده ی آبشار